سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار شعرای ماندگار

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دســتِ درختِ مـا به تـبرها رسیده است

    نظر

فـریادِ شب به کـوچ? کـَرها رسیده است
دســتِ درختِ مـا به تـبرها رسیده است

ما مانده ایــم و نیم? راهـــی کـه بسته اند
از پشت خنجری به جگـرها رسیده است

اینجا پــرنده بـودنمان رنگِ مـرگ داشت
وقتی که گِـــردباد، بـه پـرها رسیده است

گفـتــم کسـی حـریـفِ جهالـت نمی شــود
دردی که از پدر بـه پسرهـا رسیده است

در تـیتـرهـا دوبـاره خــبــرهــای حادثـه
دائـم بـه مـا عجیب خبرهـا رسـیده است

تـزریق کُن شراب به رگهای خواب شهر
خونابه است اینکه به سـرها رسیده است

ما داده ایـم دستِ کســی دل، کـه می رود
وقتی که سـیلِ مرگ به درها رسیده است

آتـش بـزن بـه کوچـ? دلواپسی کـه عشـق
از راه دور و سختِ سفـرها رسیده است

#محمدمنصورفلاح

معمار پیر، بر قامتِ "ساختمان" نگریست
بر خشت خشتِ رنج که بر هم نهاده بود:

«کاش پنجره ها را بزرگتر میگرفتم
تا نور، در اعماق تاریکِ دهلیزهایش بتابد!

اگر مادرش گذاشته بود
اگر نمیگفت او را آزاد بگذار
لابلای سلولهایش ملاطی از نور مینهادم
و با عشق، بندکشی میکردم
تا به تلنگری فرو نریزد
و از زلزله ها نگریزد!

افسوس، دیگر از آینه کاریها خبری نیست
و همان بهتر که نیست، تا حماقتها چند برابر نشوند!

بر جای پیچ و تابهای اسلیمی
خطوطِ مستقیمِ میله های زندان کشیده اند
که معماری مدرن را سادگی، اصل است!

نه صحنی، نه ایوانی
نه درونش را اتاق پذیرایی یی
که باید از زمینهای کوچک امروزی، بهینه استفاده کرد!
و نه عطر کاهگلی
از او جز بی تفاوتیِ سیمان به مشام نمیرسد!

حتی بر آن حوضچه ی کوچک خیال
و ماهیهای شادش رحم نکردند

عجبا مگر خورشید، راه آسمانها گم کرده است
که من ساختمان را رو به آفتاب ساخته بودم
و اینک در تمام روز، سایه اش برابر خورشید است

دریغ
او را دگر باغچه ای نیست...»

? ? ?

و پسر که او نیز آرشیتکت بود
و شایعه ی گرانیِ چوب را شنیده بود
پدر را نگاه کرد:
اما نه اشکهایش را
که ابعادِ "بنای کلنگی" را دقیق تر اندازه میگرفت
و "نقشه ی تابوت" میکشید!

شاید هوا سرد شده..


شاید کنار پیچکهای غریب،
قلبی آزرده باشد.
یا که شاید هوای چشمان کوچه ابری باشد،
نمیدانم این تمنا که گل از آفتاب می کرد،
چرا اینقدر غریبانه بود...
شاید هوا سرد شده،
شاید که در ازدحام وحشی باد،
تورا ،دستانت را گم کرده ام.
کمی با من باش،
شاید فردا نباشم...
کمی با من قدم بزن،
شاید که فردا مرا حسرت خواهی برد،...
میان این شمعدانی های متروک،
غصه ام را رها کردم،
می روم بالا چون که از بالاییم،
تا اون دور دور ها ...
تا پشت ابرها،
درون اشکهایت خانه ام را بساز،
من به فردای با تو بودن ،دل داده ام...

97/7/16

انتظار

انتظار
گفتی که نَشکَنَد ، دلت این روزها زِغم
گفتم نظر نما ، که چه دیر شد شکست

آن مرغ ِ پرنشاط که به پرواز زنده بود
از زخم های زخمِ زبان ، پیر شد نشست

چَشمم به انتظار، دلِ بِشکسته درمیان
بِشکسته های دلم ، تاخیر شد شکست

این غصّه های نهانی این روزهای تار
دل را سیاه کرد، چو تصویر شد نشست

هر قطعه ی شکسته ی دل با هجوم بغض
با آن همه غرور ، چه تحقیر شد شکست

گفتی به هوش باش ، دلِ بِشکسته میخرم
حرفت به دل، اگر چه که دلگیر شد نشست

آن بغضِ در گلو که به سال ها خفته بود
آشفته خواب ، در دَمِ شبگیر شد شکست

سنگی ، که از جفای زمانه روانه گشت
بر بال های خسته ی من، تیر شد نشست

گفتی به من که این همه فریاد بهر چیست؟
هنگامه ای که عهد تو تقصیر شد شکست

شرمی که از شکستن ِ پیمانِ تو مراست
بر چهره در عَرَقی، تقطیر شد نشست

گفتم که گفته ای، به من آگه تری ز ِ من
پس از چه رو این دلِ من سیر شد شکست

آن قصه ها که فقط ، راز ِ پیش ِتوست
بر تِکّه های دلم ، زنجیر شد نشست

یک پل میان ما که بسی نیمه کاره بود
هر لحظه در هراس که تعمیر شد؟ شکست؟

کِی میشود که بگویی، به گوشِ من این را
آرامشت به جان ِ تو تقدیر شد ، نشست
...
..
.
یونس کلاهدوز